یکی از دغدغههای اصلی بشر و به خصوص بشر فرهیخته، که مقداری از نیازهای اولیه خود مانند: تامین غذا و پوشاک و مسکن را تامین کرده است و دیگر چالشهای مربوط به نیازهای اولیه خود را ندارد، این است که مغز او شروع به پرسیدن سوالهایی میکند
یکی از دغدغههای اصلی بشر و به خصوص بشر فرهیخته، که مقداری از نیازهای اولیه خود مانند: تامین غذا و پوشاک و مسکن را تامین کرده است و دیگر چالشهای مربوط به نیازهای اولیه خود را ندارد، این است که مغز او شروع به پرسیدن سوالهایی میکند. این سوالها، سوال همیشگی بشر در طول تاریخ، از زمان سقراط و قبل از سقراط بوده است که در نهایت، ارز نهایی و نقدینگی اصلی انسانها در زندگی چیست؟ این سوال در رابطه با هر کاری که در طول تاریخ انجام داده است مانند کشور گشایی به منظور کسب زمینها و ثروت بیشتر و یا کسب تحصیلات مترقیتر ، کسب هنر والاتر ، فتح اورست، داشتن دغدغه برای نوشتن کتاب، مبارزه بر سر عقاید و بسیاری از رفتارهای دیگر نیز مطرح بوده است، که او به دنبال چیست؟
اگر از خودمان به روش پیکان رو به پایین، پنج یا شش سوال بپرسیم به نتیجه نهایی میرسیم. مثلا از خودمان بپرسیم که چرا درس میخوانیم؟ افراد معمولا پاسخ میدهد: برای اینکه کار پیدا کنم و اگر بپرسیم برای چه کار پیدا کنی؟ احتمالا پاسخ این است؛ برای اینکه درآمد داشته باشم و برای چه درآمد داشته باشی؟ برای این که بتوانم امکاناتی مانند خانه و ماشین داشته باشم و بتوانم ازدواج کنم و اگر بپرسیم: خانه و ماشین و ازدواج را برای چه میخواهی؟ احتمالا در پاسخ سوال شما هیچ جوابی داده نمیشود. ولی دقیقا جواب این سوال همین نقدینگی آخر است به معنای این که خشنود و شادمان باشیم و به بیان فیلسوفان برای این که سعادت داشته باشم و به خوشبختی برسم.
حال اگر از فرد دیگری سوال بپرسیم که چرا ازدواج میکنی؟ احتمالا او نیز پاسخ میدهد، برای داشتن یک همدم ازدواج میکنم و میخواهم تنها نباشم؛ و میپرسیم برای چه تنها نباشی؟ و او نیز احتمالا پاسخی میدهد و اگر به همین شیوه به پرسیدن سوالات ادامه بدهیم در پاسخ به سوال پنجم و یا ششم به این خواهیم رسید که میخواهم خوشبخت باشم و یا اینکه احساس خوب و خشنودی داشته باشم.
بنابراین بحث اصلی این است که هر فردی در طول تاریخ هر کاری انجام داده باشد، برای داشتن احساس شادی و آرامش و خشنودی خود بوده است و ما نیز در زندگی همانند پیشینیان خود بوده و از این لحاظ هیچ فرقی با آنها نداریم. از صبح تا غروب در حال تلاش برای رسیدن به خشنودی و احساس سعادت بوده و میخواهیم از درون احساس شادی داشته باشیم. اساسا، انسانها به این دلیل خودکشی میکنند که احساس خشنودی درونی نداشته و به همین دلیل دست به هر کاری میزنند تا این احساس خشنودی درونی را به دست آورند. به عبارت سادهتر همه رفتارهای ما، حتی خودکشی، تلاشی در پاسخ به این طلا و نقدینگی نهایی است و آنچه اینجا از آن به عنوان طلا نام میبریم، چیزی نیست مگر ، حس خوشبختی.
اگر این را بپذیریم که همه بشریت به دنبال احساس خوشبختی است، دلیل رفتارهای مختلف افراد، مانند گرفتن مدارک مختلف تحصیلی و یا رها کردن تحصیلات را یافتهایم که تنها یک مطلب خواهد بود و آن داشتن زندگیای شاد است.
انسان درد اخلاقی را همانند دیگر دردها مانند گرسنگی و تشنگی و... دوست ندارد و به دنبال رهایی از این درد است و به دنبال سعادت میگردد. به همین دلیل گاهی به مسیرهای اشتباه رفته و فکر کرده است سعادت در پول، زیبایی، شهرت، داشتن شریکهای جنسی بیشتر، داشتن املاک بیشتر و یا در تعداد ماشینهای شیکتر است. در حقیقت انسان برای رهایی از این درد و رسیدن به خوشبختی و شادی، سعی و خطای بسیاری مرتکب شده است.
در این رابطه، قصه زیبایی از مولانا وجود دارد که به زیبایی وضعیت ما را روشن میکند. قصه به این شکل است که سه نفر دریک صبح زمستانی در نیشابور به علت سرما و عدم وجود کار در روستای خود روی تخته سنگی نشسته بودند. این سه نفر از دور اسبهایی را دیدند که به سمت روستا در حال تاختن بودند و با خود فکر کردند که شاید مغولها باشند. در فاصله دیدن این سوارکاران تا رسیدن به آنها، یک نفر از این سه نفر فرار کرد و دو نفر دیگر ماندند و با خود گفتند، شاید مغولها نباشند. وقتی سوارکاران نزدیک شدند و این دو نفر متوجه شدند حدس آنها درست است، دیگر راه فراری وجود نداشت و مغولها با اسب جلوی آنها را گرفتند و آنها را دستگیر کرده و پرسیدند که مردم در روستای شما چه میزان طلا و جواهر دارند. آنها در پاسخ گفتند ما حتی چوبی برای سوزاندن نداریم و در آفتاب ایستادهایم که گرم شویم، چگونه میتوانیم جواهری داشته باشیم. ولی مغولها حرف آنها را باور نکردند و یکی از آنها را نگه داشتند و خواستند که سر او را با شمشیر بزنند و به فرد دیگر گفتند این صحنه را تماشا کن و به هم روستاییهایت خبر بده که اگر به ما طلا تحویل ندهند، این اتفاق برای آنها هم تکرار میشود؛ فردی که قرار بود سرش زده شود به مغولها گفت: سر من را قطع نکنید و به جای من سر او را بزنید، زیرا من به روستا خواهم رفت و این ماجرا را با آب و تاب بیشتری تعریف خواهم کرد تا همه طلا و جواهرهای خودشان را به شما بدهند. هر چه اصرار کرد مغولها حرف او را قبول نکردند و سرش را قطع کردند. این داستان، ماجرای ما را تعریف میکند که نسلهای قبل از ما تجربههایی داشتهاند، و در حال حاضر همه ما از تجربیات گذشتگان که در ادبیات آمده است بهرهمند هستیم و میدانیم که چه کسانی در این زندگی سعادتمند بودهاند و چه افرادی، سرشان به باد رفته است.
بیان این داستان به این دلیل بوده است که تا مقطع زمانی خاصی، کار اصلی علم و فلسفه از سقراط و سقراطیون گرفته تا رواقیون و ... این بوده است که به این سوالات پاسخ بدهند که انسان سعادتمند کیست و چه کارهایی را باید انجام بدهند تا سعادتمند شوند. سپس ادیان همین همین پرسشها را مطرح و پاسخهایی را ارائه دادند تا به مردم راه سعادت را نشان دهند. ولی در ادامه مسیر، این مفهوم در ذهن مردم گم شد و انسانها به صورت اسطورهای بیان میکردند که چه افرادی سعادتمند هستند و سعادت و خوشبختی در چه چیزی است. زمانی مردم فکر میکردند اگر همه فرزندان آنها صنعتگر باشند، سعادتمند میشوند و عدهای فکر میکردند اگر فرزندان آنها پیشهور شوند، به سعادت میرسند، عدهای دیگر تجارت را برای فرزندان خود انتخاب میکردند و این ماجرا همینطور برای رسیدن به سعادت ادامه داشت.
در حال حاضر نیز، همه ما تصوراتی از خوشبختی داریم و برای آن هم تلاشهای بسیاری را انجام دادهایم. ولی حقیقتی که وجود دارد این است که هر کدام از ما تصور خاص خودش از سعادت را دارد، که گاهی این تصور، ناشی از برداشت خود ما بوده و یا در برخی موارد، تصور والدین و دوستان ما از سعادت بوده است که ما برای خود نیز انتخاب کردهایم.
علم روانشناسی از حدود بیست سال گذشته، به دنبال این موضوع بوده است که سعادت و خوشبختی چیست. در حقیقت به جای رسیدگی به اختلالات و برنامهریزی برای آنها به دنبال این است که پاسخ این سوال را پیدا کند که چرا انسانهای افسرده، افسرده هستند و چرا افراد مضطرب، مضطرب هستند و انسانهای ناخوش، چرا ناخوش هستند؟ چه عواملی در انسانهایی که شادمان هستند وجود دارد؟ به عنوان مثال، در روانشناسی مشخص شده بود که انسانهای افسرده، بدبین و مضطرب و منفعل هستند و تعاملات اجتماعی آنها بسیار کم و بیبرنامه است. ولی سوالی که به وجود آمد این بود که آیا انسانهای خوشبخت، واقعا فعال هستند و امید و خوشبینی دارند، و آیا این خوشبینی، انسان را به سعادت و خوشبختی میرساند؟
روانشناسی مثبتنگر برای پاسخ به این سوال تحقیقاتی را انجام داده است. نکته بسیار جالبی که در این تحقیقات وجود داشت این بود که با افرادی مواجه شدند که بیان میکردند عالی هستند و این در شرایطی بود که واقعا همه چیز برایشان عالی نبود، اما مولد و خلاق بودند و چیزی به جهان اضافه میکردند. اطرافیان آنان، از کنار آنها بودن انرژی مثبت دریافت میکردند و زمانی که در یک جمع قرار میگرفتند، انسان سازندهای بوده و میتوانستند به دیگران کمک کنند و زندگی فردی خود را تحت مدیریت زیبای خود قرار میدادند.
امروزه با این تحقیقات، همه ما نقشهای از شادی و سعادتمند شدن را در دست داریم و اگر غیر از این نقشه و فقط و فقط بر اساس مدل ذهنی خود حرکت کنیم، ممکن است به مقصد نرسیم.
[کپی برداری و نقل تمام یا قسمتی از این مطلب به هر شکل (از جمله برای همه نشریه ها، وبلاگ ها و سایت های اینترنتی) بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: سایت انتخاب بهتر” ممنوع است و شامل پیگیرد قضایی می شود]