انتخاب بهتر - تئوری انتخاب (دکتر علی صاحبی)
کد : 6598-6485      تاریخ انتشار : ۱۳۹۸ دوشنبه ۴ شهريور تعداد بازدید : 11436

مقالات

یادنامه دکتر صاحبی از خانم دکتر دادستان
قلمرو بهداشت روانی، قلمرو بهداشت عمومی است و با تکیه بر نظامنامه تشخیص بیماری‌های روانی انجمن روانپزشکان امریکا موسوم به دی‌.اس.ام. نمی‌توان بهداشت روانی را در جامعه ارتقاء بخشید.
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست           هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست.                          ای خوش آن صحنه که مردم بسپارند به یاد
 
من بین سال‌های 1362 تا 1368 بطور پیوسته و رسمی در دانشگاه تهران دانشجوی پروفسور دادستان بودم. من و عده زیادی از همکلاسی‌هایم و دیگر هم‌رشته‌ای‌هایم در دیگر دانشگاه‌های کشور برای سال‌های متوالی بر خوان پر نعمت استاد نشسته و تغذیه کرده‌ایم. برای من نوشتن در قلمروهای گوناگون کار و زندگی، تعاملات، پژوهش‌، تألیف و تعلیم این استاد، برای شناساندن او به نسل جوان به منظور فراهم‌سازی یک الگوی روشن و کارآمد، ضروری و لازم به نظر می‌رسد. اما در این مقاله من قصد دارم آنچه از پروفسور دادستان در قلمرو درس زندگی آموخته‌ام را بازگو کنم. درسهایی که فراسوی درس و مشق یک معلم و خارج از کلاس رسمی است که به من و همکلاسی‌هایم آموخت. چیزهایی که هنوز راهگشای مؤثری است و من پس از آنکه به جرگه همکاران استاد درآمدم، سعی کرده‌ام که این آموزه‌ها را چون گُهری گرانبها پاس بدارم و به دانشجویانم منتقل کنم. 
من از ایشان دروس زیادی آموخته‌ام اما در این مقاله قصد دارم به یکی از درس های بزرگ و اساسی که در زندگی حرفه‌ای و شخصی همواره راهنمایم بوده اشاره کنم. 
ابتدا این نکته را بازگو کنم که استاد در نگرش به خود و موضوع کارش، یعنی دانشجویان، یک تفاوت عمده با دیگر اساتید و مدرسان دانشگاه داشت: او موضوع کارش، یعنی دانشجو را همواره جدی می‌گرفت و شغل خود را مهمتر و والاتر از یک ماشین تدریس که درس یا موضوع خاصی را باید ارائه کند می دانست. ایشان بطور آشکار و ضمنی بازگو می‌کرد که بدنبال «تربیت روان‌شناسانی همانند خود است. و روشن است که هنگامی که از «تربیت» سخن به میان می‌آید، منظور از معلمی نقش «مربی» به معنای وسیع است؛ و دکتر دادستان چنین فلسفه‌ای را زیسته است. او درس را جدی ارائه می‌کرد، جدی تکالیف دانشجویان را پیگیری می‌کرد و چنانچه دانشجویان سر به هوا بودند، که ویژگی دوره‌های سنی خاص سالهای اولیه ورود به دانشگاه است، استاد، مربی‌وار اخم می‌کرد، بازخواست می‌نمود، جلسات بعد و حتی در راهرو دانشکده و یا اتاق کارش چنانچه اتفاقی با او رودررو می‌شدی،‌ مجدداً پیگیر می‌شد. دانشجویان نیز این حالت متفاوت در تدریس (همچنین نگرش منحصر به فرد استاد دادستان به دانشجو) به مثابه وجود در حال شدن، را به خوبی می‌دیدند و از همین رو اتاق ایشان هیچگاه از دانشجویان مشتاق و پرسشگر خالی نبود. تا آنجا که به یاد می‌آورم پرجمعیت‌ترین اتاق اساتید در دانشگاه تهران اتاق کوچکی واقع در طبقه چهارم دانشکده بود. تنها اتاقی که نمی‌توانست تمام مراجعان را در خود جای دهد، و به همین دلیل هرگاه از طبقه چهارم عبور می‌کردی، جمع زیادی از دانشجویان را در راهرو منتظر ورود به اتاق کوچک ولی دلپذیر و دلگشا و البته همواره پذیرنده می‌دیدی. 

 
استاد برای متمایزسازی قلمرو روان‌شناسی علمی از فلسفه و ادبیات از یک‌سو، و از پزشکی و روانپزشکی از دیگر سو، تلاش‌های منظم و دامنه‌داری نمود. من اکنون که از زاویه دیگری به موضوع روان‌شناسی علمی در کشور می‌نگرم، دردها و مصائب ایشان و دغدغه‌هایی که در آن سالها همواره از آن سخن می‌گفت را بهتر درک می‌کنم. استاد و گروه کوچک همفکران او در جامعه‌ای به ترویج روان‌شناسی علمی پرداختند که هنوز که هنوز است پس از یک عمر تلاش او و همکارانش، مرز بین روان‌شناسی و روانپزشکی، و مرز بین بیماری‌های روانی و بهداشت روانی کاملاً مغشوش است. ما هنوز جزو نادر کشورهایی هستیم ـ و شاید تنها کشور ـ که روانپزشکان در بالاترین سطوح، بر آموزش روان‌شناسان بیشترین نقش را ایفا می‌کنند. و دکتر دادستان از سالهای دیر و دور متذکر می‌شد که: 
" قلمرو بهداشت روانی، قلمرو بهداشت عمومی است و با تکیه بر نظامنامه تشخیص بیماری‌های روانی انجمن روانپزشکان امریکا موسوم به دی‌.اس.ام. نمی‌توان بهداشت روانی را در جامعه ارتقاء بخشید."
استاد بهداشت روانی را نیازمند یک رستاخیز ملی برای آموزش مردم در جهت حفظ، گسترش و ارتقاء سطح بهداشت و سلامت فکر و روان خود می‌دانست. قبل از اینکه افرادی همانند برگین (کتاب "روانپزشکی مسموم‌کننده" و کتاب "داروهایی که مصرف می‌کنید ممکن است مشکل اصلی شما باشد") و گادسن (کتاب "تنبیه بیمار") و کاچینز (کتاب "دیوانه‌سازی ما")‌ را در سالهای اخیر بنویسند. استاد با تکیه بر یافته‌های روانشناسی ژنتیک و روانشناسی تحولی بدرستی معتقد بود که خیل عظیمی از مراجعان به روانپزشکان و روان‌شناسان با نشانگان افسردگی، اضطراب، هراس، وسواس و ... هیچگونه آسیب یا ضایعه مغزی و عصبی خاصی که زیربنای این اختلالات باشد را در خود نشان نمی‌دهند. از این ‌رو الگوی پزشکی و مرضی در تبیین نشانگان این جمعیت عظیم مراجعه کننده به متخصصین ناکارآمد است. او وجود یک «رابطه انسانی» ‌مشکل‌دار را زیربنای بسیاری از این اختلالات می‌دانست. هنوز این سخن استاد در کلاس آسیب‌شناسی روانی در گوشم زنگ می‌زند که قاطعانه می‌گفت: 
" استفاده از دارو بدون شناسایی عامل ایجاد کننده و نگهدارنده نشانه‌های بیماری، ممکن است به کاهش نشانه‌ها کمک کند ولی مرکز سلامت روانی برای مراجع به ارمغان نمی‌آورد. سلامت روانی نیازمند آموزش است نه تجویز و مصرف داروهای مغز و اعصاب."
استاد معتقد بود که متخصصین حوزه سلامت و بهداشت روانی باید بتوانند به مردم آموزش دهند که هر کس خودش مسئول برآورده‌سازی نیازهای اساسی خود است و چنانچه این نیازها با مانع روبرو شدند، باید برای ارضاء آن راههای مؤثرتری بیابند، و چنانچه خود نتوانند راههای بدیلی پیدا کنند، از متخصصین، مشاوران و روان‌شناسان کمک فکری دریافت کنند. با این نگرش، کانون مهار زندگی افراد در دستان خودشان خواهد بود و نه در دستان پزشک و یا روانپزشک تجویز و کنترل کننده داروها. 
دریغ که هنوز این دیدگاه استاد دادستان مغفول مانده است. 
اینها مفاهیم کلی و خاطره‌های روشنی بود که هنوز در ذهنم مانده است. اما آنچه می‌خواهم در این نوشتار نقل کنم یکی از درس های زندگی است که من از ایشان آموخته‌ام و همواره آویزه گوشم شده است و آنرا در اینجا مطرح می کنم. 
از یک سال پیش از ورود به دانشگاه، با کتاب‌های فلسفی آشنا شده بودم. کم و بیش آثار فلسفی را می خواندم و پرسش‌های زیادی در ذهنم داشتم. در سال 1363 در نیمسال اول درس روان‌شناسی تحول 1 به ارزش سه واحد درسی را با پروفسور دادستان، که تازه از سفر آمریکا برگشته بود، می‌خواندیم. حضورش در دانشکده دلگرمی خاصی به دانشجویان مشتاق ورودی جدید پس از بازگشایی دانشگاه‌ها داده بود. روزی پس از کلاس درس من هم به خیل دانشجویانی پیوستم که معمولاً پس از درس استاد را تا طبقه چهارم یعنی دفتر کارش بدرقه کرده و در آنجا ایستاده یا نشسته طرح سؤال می‌کردند. 
من به عنوان یک دانشجوی شهرستانی تازه وارد هنوز آنقدرها جسارت در خود احساس نمی‌کردم که پرسشم را در حضور دیگران طرح کنم، لذا صبر کردم و پس از آنکه اتاق کمی خلوت‌تر شد در حضور دو نفر دیگر پرسیدم: استاد! به نظر شما ایا انسان مجبور است یا مختار؟ آیا با نوع روان‌شناسی تحولی که شما مطرح می‌کنید و می‌گویید که ساخت‌های شناختی در اثر تعامل کودک با جهان خارج ساخته می‌شود و روان بنه‌ها شکل می‌گیرند، آیا به راستی وقتی ما بالغ می‌شویم جبر روانی، اجتماعی و فیزیکی است که بر زندگی ما حکم می‌راند یا ما آزادیم؟ 
استاد سیگار جدیدی روشن کرد و در حالیکه خنده بر لب داشت، نگاه نافذش را به من دوخت و آنگاه گفت: 
"شما مسئول تمام تجارب زندگی تان هستید." 
و من پرسیدم:
"چطور ممکن است؟ بسیاری از چیزها برای من رخ می دهد! من چگونه مسئول تمام تجربه های زندگی ام هستم؟"
استاد با همان سبک خاص خودش ادامه داد: 
" بله قربونت برم، بیشتر مردم در مقابل این اظهارنظر من شدیداً واکنش نشان می دهند که نه اینگونه نیست. چرا که آنها معتقدند که آنها باعث رخدادهایی که در زندگیشان اتفاق افتاده نبوده‌اند. البته که این نکته درست است. تمام آنچه که در زندگی‌مان رخ می‌دهد را ما باعث نمی‌شویم، ولی با این حال ما مسئول تجارب زندگی‌مان هستیم."
استاد پکی عمیق به سیگارش زد و گفت: 
" به نظر کمی گیج کننده می‌رسد، اما دقت کن. من گفتم «تجارب زندگی» و نگفتم «اتفاقی که در زندگی» می‌افتد. بنابراین نمی‌گویم تو مسئول همه چیزهایی هستی که در زندگی برایت اتفاق می‌افتد (هر چند در اکثر مواقع ممکن است خودت به طور مستقیم یا غیرمستقیم در آن سهم داشته باشی). بله چیزهای زیادی در زندگی ما رخ می‌دهد (خوب یا بد) که ما هیچ کنترلی بر وقوعش نداریم. مثل سیل، زلزله، جنگ، گرانی‌های اقتصادی. این وقایع در زندگی ما رخ می دهند. اما اینکه وقتی این رویدادها اتفاق افتاد، ما چگونه به آن واکنش نشان می دهیم، می‌شود تجارب زندگی ما. یعنی گونه‌ای که ما وقایع زندگی را تجربه می‌کنیم. بنابراین تو همواره بر چگونه تجربه کردن زندگی کنترل داری." 
 
استاد سیگارش را با لب‌ نوازش کرد و آنگاه ادامه داد: 
" به نظر بسیاری‌، در زندگی فقط دو عامل فعال است. عامل اول یعنی «از زندگی عمل یا کنشی سر می‌زند». به ین معنی که اتفاق یا رویدادی در زندگی برای ما رخ می‌دهد که ما اسم این را می‌گذاریم X.  خوب حالا تصور کن کنش یا اتفاق X رخ می‌دهد. این X می‌تواند هر چیزی باشد، سیل، زلزله، گرانی قیمت‌ها، طلاق، اخراج از کار، ارتقاء در شغل (همه مثال‌هایش چیزهایی بود که در آن زمان در پیرامون ما دائم در حال رخ دادن بود). وقتی که زندگی کنش خودش را انجام داد یعنی X اتفاق افتاد، آنگاه نوبت توست. یعنی عامل دوم. یعنی کسی که به این عمل، عکس‌العمل یا واکنش نشان می‌دهد. پس اگر شما از محل کارتان اخراج شده باشید X حالا به نوعی عکس‌العمل یا واکنش به آن نشان می‌دهید که ما اسمش را می‌گذاریم Y. در اینجا Y شامل هر نوع واکنشی است که از جانب شما نشان داده می‌شود: واکنش عاطفی، احساس (احساس ناراحتی، غمگینی، عصبانیت یا ناکامی) و همچنین واکنش رفتاری (دست به کاری می‌زنید، اعتراض می‌کنید، دم کسی را می‌بینید، التماس و خواهش می‌کنید، و یا به جستجوی کار جدیدی می‌روید و ...). " 
 
" اگر از دور نگاه کنید چنین به نظر می‌رسد که به واقعه X اعتراض می‌کنید، ‌دم کسی را می‌بینید، التماس‌و خواهش می‌کنید، به جستجوی کار جدیدی می‌روید و ... " 
 
" و یا ممکن است این چنین به نظر برسد که واقعه X واکنش Y شما را باعث شده است. بنابراین اگر همسرت بگوید که قصد دارد از تو جدا شود چون با تو احساس خوشبختی نمی‌کند، ممکن است شما عصبانی و خشمگین شده و ظرف غذا را پرتاب کنید یا درب را محکم به هم بکوبی. و کمی بعد وقتی واقعه را برای کسی تعریف می‌کنی ممکن است بگویی همسرم باعث شد که من چنین کنم، چون من را عصبانی و خشمگین کرد." 
 
آنگاه استاد روی کاغذ نوشت: 
 

1 ـ زندگی عمل می‌کند

2 ـ تو عکس‌العمل نشان می‌دهد

X

Y

«همسرتان اعلام می‌کند خواهان جدایی است»

«تو عصبانی و خشمگین می‌شوی»

 
" بنابراین اینگونه به نظر می‌رسد که زندگی «کنش» می‌کند و تو «واکنش» می‌کنی. اما این چیزی است که در ظاهر به نظر می‌رسد، ولی در واقعیت، زندگی با سه عامل کار می کند." 
  • عامل اول: زندگی کنش می کند (همسرتان اعلام طلاق می‌کند) 
  • عامل دوم: شما در مورد آنچه رخ داده است فکر می‌کنید. آنچه که همسرتان اعلام کرده است. و شروع به اندیشیدن می‌کنید: این به معنای شکست است. مردم فکر می‌کنند من عرضه همسرداری نداشتم این خجالت‌آور است. آبروی خانوادگیم می‌رود. من نمی‌توانم این ننگ را تحمل کنم. 
  • و عامل سوم: تو با خشم و عصبانیت شیئی دم دستت را پرتاب می‌کنی.

1 ـ زندگی کنش می‌کند

2 ـ تو آن را برای خودت معنا می‌کنی

3 ـ تو واکنش نشان می‌دهی

«همسرم اعلام طلاق می‌کند»

«این برای من یک شکست است»

«خشمگین می‌شوی»

  1. زندگی کنش می‌کند
  2. تو آن را برای خودت معنا می‌کنی
  3. تو واکنش نشان می‌دهی
«همسرم اعلام طلاق می‌کند» «این برای من یک شکست است» «خشمگین می‌شوی»
 
" اگر به این مدل نگاه کنی آنگاه درمی‌یابی که تو با آنچه که به خودت می‌گویی، واکنش خود نسبت به واقعه را خودت آفریده‌ای. این در حالی است که انتخاب‌های دیگری نیز پیش روی تو وجود دارد. مثلاً وقتی همسرت می‌گوید می‌خواهد طلاق بگیرد با خودت می‌توانی فکر کنی: حتماً نیازهایش در زندگی با من ارضاء‌ نمی‌شود. می‌توانم پای درد دلش بنشینم، به حرفش گوش دهم و ببینم چگونه می‌توانم کیفیت زندگی او و خودم را ارتقاء دهم. " 
 
آنگاه به شکل زیر واکنش نشان می‌دادی: 
 

1 ـ زندگی کنش می‌کند

2 ـ تو فکر می‌کنی و آن را برای خودت معنا می‌کنی

3 ـ تو واکنش نشان می‌دهی

همسر اعلام طلاق می‌کند

چه عالی. حالا فهمیدم که چرا دمغ و پکر است. می‌توانم پای حرفش بنشینم و به او گوش کنم تا بفهمم که چه انتظاری از من و زندگی دارد.

احساس مثبتی می‌یابی و او را به گفتگو و مذاکره دعوت می‌کنی.

  1. زندگی کنش می‌کند
  2. تو فکر می‌کنی و آن را برای خودت معنا می‌کنی
  3. تو واکنش نشان می‌دهی
همسر اعلام طلاق می‌کند چه عالی. حالا فهمیدم که چرا دمغ و پکر است. می‌توانم پای حرفش بنشینم و به او گوش کنم تا بفهمم که چه انتظاری از من و زندگی دارد. احساس مثبتی می‌یابی و او را به گفتگو و مذاکره دعوت می‌کنی.
 
" بین کنش زندگی و واکنش شما، گام واسطه‌ای وجود دارد که فقط تو می‌توانی آن را انجام دهی و همواره این تویی که آن را انتخاب می‌کنی. یعنی ابتدا در هر واقعه و رویداد شما متوجه می‌شوید که چیزی در زندگی شما رخ داده است. آنگاه در خصوص آن فکر می‌کنید و آن را برای خود معنا می کنید. در این معنابخشی به وقایع، به خود می گویید: "این برای من چه معنایی دارد؟"
بسته به آنکه چه معنایی به واقعه بدهید، واکنش خود را می‌سازید. بنابراین، این معنا بخشی است که می‌تواند در تجربه زندگی مشکلات زیادی برایت به ارمغان بیاورد یا چشم‌اندازهای مثبت‌تری را در برابر دیدگانت بگشاید. "
 
حالا دیگر سیگار استاد تمام شده بود. یک جرعه از چای سرد شده نوشید و آنگاه ادامه داد: 
" همیشه سعی کن به صدایی که وقایع را برایت معنا می‌کند، گوش کنی. برخی اوقات وقایع را منفی و بی‌ربط معنا می‌کنید. هنگامی که زیادی انتقادی، عیب‌جویانه و منفی است آن را نشان کن. زمانی که بیش از اندازه احساساتت را درگیر می کند، متوجه‌اش باش. زمانی که وقاع را بسیار بدتر از آنچه هستند برایت معنا می‌کند، دقت کن. اگر سعی کنی ماهیت این گفتگوی درونی، این تفسیرگر و معنابخش را (که اختیارش تماماً در دست توست) تغییر دهی، آنگاه زندگی‌ات تغییر می‌کند. می‌توانی واکنش و پاسخ خودت به وقایع زندگی را از طریق واکنش و پاسخ خودت به وقایع زندگی را از طریق نظارت بر افکار و اندیشه‌هایت کنترل و مدیریت کنی. یاد بگیر که در خصوص زندگی واقع نگر باشی. زندگی همواره مشکلات و دشواری‌های زیادی برایت می‌آفریند. سن و سال و به موقع و بی موقع نمی‌شناسد. پس آن را همانگونه که هست تعبیر و معنا کن. فاجعه‌سازی نکن. " 
آنگاه نگاهش را با اعتماد به نفس به من دوخت و گفت:
" جوااااان ... زندگی کنش می‌کند و این تویی که به کنش زندگی واکنش نشان می‌دهی، اما در این بین تو نسبت به کنش زندگی و معنا و مفهوم آن فکر می‌کنی. پس واکنش و عکس‌العمل خودت به کنش‌های دائمی زندگی را با انتخاب افکار و معنابخشی به وقایع، به دقت انتخاب کن. به گفتگوهای درونی خودت نسبت به وقایع خوب گوش بخوابان. این که چطور با خودت حرف می‌زنی خیلی مهمه. مطمئن شو که معقول و منطقی با خودت حرف می‌زنی. مسئولیت افکار و اندیشه‌هایت را بپذیر و برای تمام واکنش‌هایت احساس مسئولیت کن. دست به انتخاب خوب بزن. افکار راهگشا را انتخاب کن. آنگاه زندگی بهتری را تجربه می‌کنی، و مطمئن خواهی شد که تویی که تجارب زندگیت را می‌سازی. 
درس استاد با من ماند. تا آنکه سال‌ها بعد، وقتی دوره دکتری را در دانشگاه NSW  می گذراندم، در دوره کارورزی با اساتیدی که با روی آورد شناختی روش‌های درمانگری را آموزش می‌دادند، فهمیدم که تمام همت و تلاش شناخت درمانگران برای کمک به مراجعان روان‌شناسی، آموزش این نکته است: 

"دعوت به مسئولیت پذیری"

 

[کپی برداری و نقل تمام یا قسمتی از این مطلب به هر شکل (از جمله برای همه نشریه ها، وبلاگ ها و سایت های اینترنتی) بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: سایت انتخاب بهتر” ممنوع است و شامل پیگیرد قضایی می شود]